سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بچّه شیر

در آن صحرای سوزانِ عربستان، زیر سایه ای از بوته خار مغیلان کودک شیرخواری خفته بود. مادرش فاطمه بنت اسد دست های کوچک کودکش را با طنابِ قنداق بسته بود و خود برای کاری از فرزند دلبندش فاصله گرفته و به سویی رفته بود. وقتی به پیش پسرش برگشت با صحنه شگفت انگیزی روبه رو شد که بی اختیار در جا خشکش زد و چنان فریادی کشید که مردم جمع شدند.

مادر در حالی که انگشت حیرت به دندان گرفته بود «مولود کعبه» را دید که طناب قنداش را پاره کرده است و با دست هایش - که در عین ظرافت و کودکانه بودن، ستبر و مردانه بودنش هم هویدا بود - دارد گلوی مار بزرگی را در مشت می فشارد. مادر که لحظه ای مسحورِ لبخندِ نجیبانه دلبندش شده بود، زود به خود آمد و لحظه ای با خود اندیشید که نکند مار نمرده باشد، امّا با یک نگاه دیگر مطمئن شد که مار در مشت علی مچاله شده و مرده است. وقتی که خیالش آسوده شد، لبخند خوشنودی به صورتش نشست و در حالی که داشت نفس راحتی می کشید چشم در چشم پسرش گفت: أَنْتَ حیدرةٌ، حیدره / پسرم تو بچّه شیری؛ بچّه شیر.

 

منبع:ابن شهر آشوب

 






تاریخ : یکشنبه 92/8/5 | 9:54 صبح | نویسنده : علی اکبر حق پسند | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.