وب حرم 72
- وب موز فاناز چهره های برجسته فرهنگی کشور با آثار ادبی بسیار مانند ضریح چشمهای تو ، دو کبوتر دو پنجره دو پرواز ، بدوک ، کشتی پهلو گرفته ، از دیار حبیب ، پدر عشق و پسر و ...
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
در این حال و روز که بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن میخوانند، کندن چه کار سترگی است، پر کشیدن چه باشکوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی. کاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
کاش با تو بودیم آن زمان که دست از این جهان میشستی و رخت خویش از این ورطه بیرون میکشیدی.
کاش با تو بودیم آن زمان که فرشتگان، تو را بر هودج نور میگذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو میکردند.
کاش با تو بودیم آن شام آخر که سالارمان، ماه بنی هاشم (ع) به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گریه ما، نه برای رفتن تو، که برای جا ماندن خویش است. احساس میکنم که در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شدهایم، چه از پا افتادهایم، چه در راه ماندهایم، چه در خود فرو شکستهایم.
احساس میکنم آن زمان که تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم.
گریه ما نه برای «رٍجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله» است، گریه ما، نه برای «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَه» است، گریه ما، گریه جگرسوز «فَمِنهُم مَن ینتَظِر» است.
ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی بر این جمله طویل انتظار ما بگذار که طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، کاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.
مرتضی! ای همسفر شبهای تابناک مدینه!
مگر نه ما یک ماه تمام، پا به پای هم طواف کردیم؟ مگر نه ما یک ماه تمام در کوچه پس کوچههای مکه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟
مگر نه ما یک ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت هم را از خدای هم خواستیم؟ این چه گرانجانی بود که نصیب من شد و آن چه سبکبالی که نصیب تو.
چرا به خدا نگفتی که خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی که میوههای نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی که برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی که پشت در هم کسی ایستاده است؟
چرا به خدا نگفتی…
اما اکنون از این شکوهها چه سود؟ تو اینک بر شاخسار بلند عرش نشستهای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعتت نمیرسد.
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخهها را خم کن تا در این بال شکسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، زنده شود.
درد ما، درد فاصلهها نیست. مرتضی! قبول کن که تو در اینجا و در کنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
کدام ظرف در این جهان میتوانست این همه اخلاص را پیمانه کند،
کدام ترازو میتوانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟
کدام شاهین میتوانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟
کلامت از آن روی بر دل مینشست و روایتت از از آن جهت رنگ حقیقت داشت که از سر وهم و گمان سخن نمیگفتی. دیدههای خویش را به تصویر مینشستی.
از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما کوتاهقدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت میکردی و همین شد که نماندی. و همین شد که برنگشتی و پایین نیامدی.
چرا برگردی؟
کدام عاقلی از وحدت به کثرت میگریزد؟
کدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه میبرد؟
کدام جمالپرستی چشم از زیبایی محض میشوید؟ کدام پرنده زندهای قفس را به آسمان ترجیح میدهد؟
دیروز وقتی حضور عطرآگین ولایت را درکنار پیکر تو دیدم، با خود گفتم وقتی که این سلاله کرم، این شاگرد مکتب عصمت، این سردار لشکر توحید، سرباز خویش را این چنین قدر می شناسد و ارج می نهد، آن سرچشمه کرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطشناک خویش چه خواهد کرد؟
با مرتضی چه خواهد کرد آن مخاطب والای «عادتکم الاحسان و سجیتکّم الکرم»؟ و خودم را شماتت کردم از آن شکوهها که در پی عروجت داشتم.
این جاست آن دلی که اشارت اشک را می فهمد. این جاست آن گوش جانی که زبان زخم را می داند. این جاست آن دستی که بر تاولهای روح، مرهم ولایت می نهند. و این جاست آن دری که به روی خانه امام منتظر (عج) باز می شود.
این بود آن دری که تو کوبیدی و این بود آن مسیری که تو عبور کردی و این بود آن مقصودی که تو بدان رسیدی. من چگونه باور کنم که تو شربت شهادت را از دستهای او ننوشیده ای؟
«والمستشهدین بین یدیه» مگر دعای همه قنوتهای تو نبود؟ مگر تو نبودی که در کنار بیت الله در گوشم زمزمه می کردی که اگر حضور مجسم ولایت نبود، اگر حضور تردید ناپذیر آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور این سنگ و خاک چه بیهوده می نمود؟ رسم عاشقی در عالم چگونه است؟
بلند شو سیّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها کند. منافی کرامت آقاست، اگر طواف گر شب و روز خویش را با دستهای مرحمت ننوازد.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد