وب حرم 72
- وب موز فاندر آن صحرای سوزانِ عربستان، زیر سایه ای از بوته خار مغیلان کودک شیرخواری خفته بود. مادرش فاطمه بنت اسد دست های کوچک کودکش را با طنابِ قنداق بسته بود و خود برای کاری از فرزند دلبندش فاصله گرفته و به سویی رفته بود. وقتی به پیش پسرش برگشت با صحنه شگفت انگیزی روبه رو شد که بی اختیار در جا خشکش زد و چنان فریادی کشید که مردم جمع شدند.
مادر در حالی که انگشت حیرت به دندان گرفته بود «مولود کعبه» را دید که طناب قنداش را پاره کرده است و با دست هایش - که در عین ظرافت و کودکانه بودن، ستبر و مردانه بودنش هم هویدا بود - دارد گلوی مار بزرگی را در مشت می فشارد. مادر که لحظه ای مسحورِ لبخندِ نجیبانه دلبندش شده بود، زود به خود آمد و لحظه ای با خود اندیشید که نکند مار نمرده باشد، امّا با یک نگاه دیگر مطمئن شد که مار در مشت علی مچاله شده و مرده است. وقتی که خیالش آسوده شد، لبخند خوشنودی به صورتش نشست و در حالی که داشت نفس راحتی می کشید چشم در چشم پسرش گفت: أَنْتَ حیدرةٌ، حیدره / پسرم تو بچّه شیری؛ بچّه شیر.
منبع:ابن شهر آشوب
علی عالی اعلا که هست همّت او
هزار پی زده بر چشم ذوالخمار انگشت
ز دست تیغ تو جان برد و از جهان ایمان
هر آن که کرد به دین تو استوار انگشت
کسی که حبِّ تواش نیست تا به روز شمار
به هرزه گویی تسبیح می شمار انگشت
کسی که دست به دامان حیدر و آلش
نزد، بسا که به دندان کند فکار انگشت
شها تو راست مسلّم کرم که گاه رکوع
کند برای تو انگشتری نثار انگشت
شهی که تا به دو انگشت در ز خیبر کند
بر آمد از پی اسلام، صد هزار انگشت
شهی که کرد به انگشت مرّه را به دو نیم
برای قتل عدو ساخت ذوالفقار انگشت
شهی که دلدل او را گهِ خرامیدن
به خاره در شدیش دست و پا چهار انگشت
ز دست تیغ تو جان بردی ار برآوردی
نهاده از مژه بر چشم اشکبار انگشت
چکامه بلندی نیز به فردوسی نسبت داده می شود که با ردیف انگشت و در ستایش شجاعت مولا علی علیه السلام سروده شده است به این ترتیب:
اگر بری به خم زلف تابدار انگشت
ز تاب زلف برآری به زینهار انگشت
مگر شماره زلف تو می کند شانه
که کرده در خم زلف تو بی شمار انگشت
گره گره شده رگهای جان خسته دلان
چو کرده زلف سیاه تو تارتار انگشت
به حرف قتل من انگشت کش نهادی دوش
سرم فدای تو زین حرف بر مدار انگشت
سزای شهد شهادت، شهید عشق بُوَد
چو یار تیغ برآرد دلا برآر انگشت
پی نظاره مشکین هلال او هر ماه
کشد مه نو از این نیلگون حصار انگشت
به مستی آرزوی پای بوس او کردم
نهاد بر لب چون نوش خود نگار انگشت
دلا چو پیر شدی بگذر از هوا و هوس
ز بهر آرزوی نفس خود برآر انگشت