وب حرم 72
- وب موز فان
بخوان بنام خدایی که خواند تو را بنام من
حالم خوب است
خوب خوب خوب
ارضاء شدم از عشقت
با دل و جان نفس میکشم چون میدانم هوای شهر را در ریه های توست
هی تو!!!مخاطب خاص نوشته هایم
باتوام!!!
عشق را امروز مزه مزه کردی؟
آنگاه که چشمانم خیس بود !!!!مرا دیدی؟
وقتی لابلای تمام سخنانت جستجو میکردم حسش کردم....بلعیدمش!!
میبینی بزرگترها راست میگفتند
همیشه قصه ، قصه ی دو نفر بود که عاشق هم بودند
شیرین و فرهاد،لیلی و مجنون،رمنو و ژولیت، پرنسس و شاهزاده
اما انگار یک جای کار میلنگد
دروغ بود، هیچ کس به ما نگفت
عاشق نمیتواند تنها ان مرد شاهزاده ی قصه ها باشد که با اسب سفید می اید
ولی معشوق درست مثل قصه ها بود
پرنسسی زیبا با موهای بلند
میبینی شباهت قصه ی ما را به داستانها؟
فهمیدی اشتباه بود آن قصه ها
اشتباه بود شخصیت شاهزاده
او نه فرهاد بود نه ژولیت و نه پسر پادشاه
هیچ کدام نبود
او دخترکی بود که عاشق شده بود....
عاشق پرنسس قصه ی خودش
این روزها تنهایی را بیشتر از هر روز دیگر احساس میکنم
احساس میکنم در باتلاقی از تنهایی گیر افتاده ام که هر چه بیشتر دست و پا میزنم بیشتر و بیشتر فرو میروم
دور زمانی نبود که دنیایی داشتم به زیبایی آن فردوسی که خدا وعده داده
اما چه شد که ویران شد و تنها تکه هایی از دل تنگم باقی ماند، نمیدانم !!!!
کاش میشد عشق را عاریه بگیرم برای پر کردن تنهایی هایم
نمیدانم چرا دلتنگم!!!
نمیدانم دل تنگ که هستم؟؟؟
فقط میدانم این روزها به اجبار نفس میکشم
کاش میشد فریاد بزنم دنیا نگهدار، میخواهم پیاده شوم
کاش می شد فهمید که گاهی آسمان از چه اینگونه زار می گرید
کاش کسی هم میدانست این روزها بر من چه می گذرد،
نمیدانم شاید من و آسمان دردهایمان مشترک باشد
کاش می شد دل آدم ها را خواند، شاید اینگونه از این همه تزویر وغرور به دور بودیم
و ای کاش من هم بمثال آسمان بودم، با اینکه بسیار بزرگ است اما غرور را زیر پاهایش له کرده هر گاه دلش می گیرد در جلوی دیدگان تمام زمینیان و آسمانیان هوای باریدن می کند و انقدر می بارد که دلش آرام گیرد
اما من از فرزندان آدمم!!! مغرور وخطاکار
نمیتوانم پاکی آسمان را داشته باشم و حتی کمی از شهامت او در وجودم نیست
امشب دلم گرفته، از خودم بیزارم!
کاش غرورم اجازه میداد هرگاه دلم میگیرد در جلوی چشم ها بگریم میدانم اینگونه تسکین درد راحت تر است
به آسمان که مینگرم گویی نظاره گر خداوند هستم
نه!تو خودت میدانی من نه خورشید پرستم ونه ستاره پرست که خدایم را در آسمان ببینم خدای خود را در آسمان میبینم چون آسمان را مظهر پاکی میدانم.
حال که اندک اندک حال و هوایی چون آسمان دارم برایت می نویسم
پــــــــــــــروردگارا
مرا پاک گردان چون آسمانی که بالای سر ما زمینیان قرار داده ای
غرور را از من بگیر و بجای آن خصایص آسمان را به من ببخش.
بگذار به تو نزدیک شوم گویی که در آسمان حضور دارم ...