سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پسر 16 ساله از مادرش پرس?د : مامان برا? تولد


18 سالگ?م چ?کادو م?گ?ر?؟


مادر: پسرم هنوز خ?ل? مونده


پسر 17ساله شد. ?ک روز حالش بد شد،مادر او را


به ب?مارستان انتقال داد،دکتر گفت پسرت


ب?ماری قلبی داره . پسر از مادرش پرس?د : مام


من م?م?رم ...؟ ! مادر فقط گر?ه کرد . پسر تحت


درمان بود


هم? فام?ل برا? تولد 18 سالگ?ِ اش تدارک


د?دند وقت? پسر به خانه آمد متوجه نامه ا?


که رو? تختش بود شد ....


پسرم ؛ اگر ا?ن نامه را م?خوان? ?عن? همه


چ?ز عال? انجام شده،?ادته ?ک روز پرس?د?


برا? تولدت چ? کادو م?خوا?؟


و من نم?دونستم چه جواب? بدم ! من قلبم رو


به تو دادم،ازش مراقبت کن و تولدت مبارک


ه?چ چ?ز تو دن?ا بزرگتر از قلبِ مادرو عشقش


ن?ست
به بهشت نمی روم اگر
مادرم
آنجا نباشد






تاریخ : سه شنبه 92/9/5 | 10:11 صبح | نویسنده : علی اکبر حق پسند | نظرات ()

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف

در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .

کاغذی رو داد دستم

کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم

یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم

اما باید می‌گفتم .

بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :

دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی

بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم

کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می‌گفتم و دونه‌های اشک از چشماش جاری می‌شد

نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد

در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .

فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…


” ترکم نکن که میمیرم”






تاریخ : سه شنبه 92/9/5 | 10:10 صبح | نویسنده : علی اکبر حق پسند | نظرات ()




دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را..

در انحصار قطره های اشک نبینم،

و تو برایم دعا کن ابر
چشم هایم همیشه برای تو ببارد.

دعا می کنم که لبانت را فقط در
غنچه های لبخند ببینم،

و تو برایم
دعا کن که هر گز بی تو نخندم ...






تاریخ : چهارشنبه 92/8/29 | 10:47 صبح | نویسنده : علی اکبر حق پسند | نظرات ()



بخوان بنام خدایی که خواند تو را بنام من


حالم خوب است
خوب خوب خوب
ارضاء شدم از عشقت
با دل و جان نفس میکشم چون میدانم هوای شهر را در ریه های توست
هی تو!!!مخاطب خاص نوشته هایم
باتوام!!!
عشق را امروز مزه مزه کردی؟
آنگاه که چشمانم خیس بود !!!!مرا دیدی؟
وقتی لابلای تمام سخنانت جستجو میکردم حسش کردم....بلعیدمش!!
میبینی بزرگترها راست میگفتند
همیشه قصه ، قصه ی دو نفر بود که عاشق هم بودند
شیرین و فرهاد،لیلی و مجنون،رمنو و ژولیت، پرنسس و شاهزاده
اما انگار یک جای کار میلنگد
دروغ بود، هیچ کس به ما نگفت
عاشق نمیتواند تنها ان مرد شاهزاده ی قصه ها باشد که با اسب سفید می اید
ولی معشوق درست مثل قصه ها بود
پرنسسی زیبا با موهای بلند
میبینی شباهت قصه ی ما را به داستانها؟
فهمیدی اشتباه بود آن قصه ها
اشتباه بود شخصیت شاهزاده
او نه فرهاد بود نه ژولیت و نه پسر پادشاه
هیچ کدام نبود
او دخترکی بود که عاشق شده بود....
عاشق پرنسس قصه ی خودش






تاریخ : چهارشنبه 92/8/29 | 10:46 صبح | نویسنده : علی اکبر حق پسند | نظرات ()

مَرد ها ، اِسمِشان به سَنگدِلی مَعروف اَست ...زَن ها ، به آهَن پَرَستی ... 

 


مَرد ها وَ زَن ها ، هَر دو اِنکار می کُنَند..!! 

 


هَر دو تَنها می گُذآرَند وَ اَز تَنهایی می نالَند ..... 

 


جُمله دوستَت دآرَم شُده اَست جُمله ی فَرار ، بِشنَویم ، فَرار می کُنیم..! 

 


اَمّاهَر دو گِریه می کُنَند ، دُختَر ها بُلَند ، پِسَر ها بی صِدا ...! 

 


هَر دو به دُنبالِ کَسی که تا اَبَد تَنهایِشان نَگُذارَد ... 

 


مَرد ها تا مانکَن بِبینَند تَنها می گُذارَند! 

 


زَن ها تا شآهزاده ای سَوار بی اِم و! 

 


ما فَقَط دَر اِستاتوس هایِمان آدَم های خُوبی هَستیم !!





تاریخ : سه شنبه 92/8/7 | 9:56 صبح | نویسنده : علی اکبر حق پسند | نظرات ()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.