وب حرم 72
- وب موز فانغمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمـدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی ...
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی ...
کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید
کسی تنهایی مارا نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست
و اما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق مهمان میکند ما را
بگو ای دوست
بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی
تو حتی روزهای تلخ نامردی
نگاهت التیام دستهایت را دریغ از ما نمیکردی
من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت
من امشب با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت
من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد
همان دریا که میگفتی
که بغض شکوه هایم از گلویش موج خیزش زخم برمیداشت
بگو ای دوست بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی
شب است و تاریکی و تنهایی . و من به تو می اندیشم و نبودنت که مرا از من جدا کرده . پنجره را می گشایم و چشم در چشم ماه ترا طلب می کنم : شمع وجودم نذر آمدنت ...بیا...
شمع می سوزد و گل در هرم شعله اش عطر گلاب می پراکند و حالا روح من پروانه می شود در سوسو زدن آخرین شعله های شمع ... بالهای روحم می سوزد در پروانگی هایش ... شمع و گل و پروانه ... اما باز هم تو نیستی و اینجا چیزی کم است ...
باز چشم می دوزم بر ماه و می نالم: همه رنگهای زیبای پروانه ها فدای آمدنت ... بیا ...
نقره پاش مهتاب و نسیم خنک و صدای نوازش سرانگشتان باد در برگ برگ سپیدارها .........., شب و سکوت و نسیم خنک یاد تو . بلبل وجودم غزلخوانی می کند در فراق روی تو ! اینهمه زیبایی چیزی کم دارد ... تو را ! غزلخوانی بلبل هم آن شور و حال یاد تو را می خواهد... اصلا همه غزلهای دنیا قافیه و ردیفشان را گم کرده اند بی تو ...
غزل بی تو , سرهم کردن بی معنای واژه هاست... ردیف همه غزل های عاشقانه ام ... بیا ...
من تمام حس شاعرانه ام را گم کرده ام در بی تویی .... بیا ...
شمع که بشوم و ذره ذره بسوزم به یاد تو ...
پروانه که باشم و خاکستر بالهایم رها شود در نسیم یاد تو ...
بلبل روحم که غزل بخواند در فراق تو ...
اصلا تو که نباشی , این حجم تنهایی, تلخی لحظه های من است و آوار اینهمه دلتنگی , سنگینی اینهمه بغض... ثانیه های زندگی چه بی رنگند بی تو .... بیا ...
تو که نیستی من , من نیستم ! کتابم را , نوایم را , دعایم را , ربنایم را , همه حس های قشنگ زندگی ام را گم کرده ام بی تو!
من , من را گم کرده ام بی تو ...
بیا و به قلب من باز گرد و مرا رها کن از این خستگی مدام ... بیا و رهایم کن از این منِ بی تو....از این منِ بی معنا...
بیا و مرا به تو باز رسان .... مرا به من باز گردان ... بیا و پناه همه خستگی هایم شو ... بیا و آرام لحظه های بی قراری ام باش ... بیا ... بیا و شور و حال زندگی را به من باز رسان ...
ای همه ی حس و حال بودنِ من , بیا و حال مرا با خود به من برگردان ...
بیا که دلتنگم ... کجایی ماه نقره پاش شبهای تنهایی ام ... بیا ....
خلوت دل