وب حرم 72
- وب موز فان
ای نفس خرم باد صبا | از بر یار آمده?ای مرحبا | |
قافله شب چه شنیدی ز صبح | مرغ سلیمان چه خبر از سبا | |
بر سر خشمست هنوز آن حریف | یا سخنی می?رود اندر رضا | |
از در صلح آمده?ای یا خلاف | با قدم خوف روم یا رجا | |
بار دگر گر به سر کوی دوست | بگذری ای پیک نسیم صبا | |
گو رمقی بیش نماند از ضعیف | چند کند صورت بی?جان بقا | |
آن همه دلداری و پیمان و عهد | نیک نکردی که نکردی وفا | |
لیکن اگر دور وصالی بود | صلح فراموش کند ماجرا | |
تا به گریبان نرسد دست مرگ | دست ز دامن نکنیمت رها | |
دوست نباشد به حقیقت که او | دوست فراموش کند در بلا | |
خستگی اندر طلبت راحتست | درد کشیدن به امید دوا | |
سر نتوانم که برآرم چو چنگ | ور چو دفم پوست بدرد قفا | |
هر سحر از عشق دمی می?زنم | روز دگر می?شنوم برملا | |
قصه دردم همه عالم گرفت | در که نگیرد نفس آشنا | |
گر برسد ناله سعدی به کوه | کوه بنالد به زبان صدا |
قیصر امینپور در 2 اردیبهشت 1338 در شهرستان گتوند در استان خوزستان*به دنیا آمد. در سال 57 در رشته*دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد*ولی پس از مدتی از این رشته انصراف داد
قیصر امینپور، در سال 1363 بار دیگر اما*در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این*رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال 76 از پایاننامه دکترای خود*با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی*با عنوان «سنت و نوآوری در شعر معاصر» دفاع کرد. این پایاننامه در سال 83 و از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.
او در سال 1358، از جمله شاعرانی بود که در شکلگیری*و استمرار فعالیتهای واحد شعر حوزه هنری تا سال 66 تأثیر گذار بود. وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعر ِ هفتهنامه سروش*را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال 63 منتشر کرد. اولین مجموعه او «در کوچه آفتاب» دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن «تنفس صبح» تعدادی از غزلها*و شعرهای سپید او را در بر میگرفت. امین پور هیچگاه اشعار فاقد وزن*نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد.
دکتر قیصر امینپور، تدریس*در دانشگاه را در سال 1367 و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال 69 در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد. وی همچنین*در سال 68 موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به مرغ آمین بلورین*شد. دکتر امینپور در سال 82 بهعنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد
1 - روزی معاویه، امام حسن مجتبی علیه السلام را مورد خطاب قرار داد و گفت: من از تو بهتر و برتر هستم.
حضرت فرمود: آیا دلیل و شاهدی بر مدّعای خود داری؟
معاویه پاسخ داد: بلی؛ چون اکثریت مردم موافق با من هستند و اطراف من رفت و آمد دارند، در حالی که هیچ کسی با تو نیست مگر افرادی اندک و ناچیز.
امام مجتبی علیه السلام اظهار داشت: افرادی هم که اطراف تو قرار گرفته اند، دو دسته اند:
یک دسته فرمان بر و مطیع، و دسته ای ناچار و مضطرّ می باشند.
پس آن هائی که از روی میل و رغبت پیرو تو می باشند، همانا مخالف خدا و رسول و معصیت کار هستند؛ و آن هائی که از روی ناچاری با تو می باشند، در پیشگاه خدا معذور خواهند بود.
سپس افزود: ای معاویه! من نمی گویم از تو بهترم، زیرا فضایل پسندیده ای در تو وجود ندارد، همان طوری که خداوند تو را به جهت کارهایت از فضائل و معنویت پاک گردانده است؛ و مرا از زشتی ها و رذائل پاک و منزّه ساخته است.[1] .
2 - در روایات متعدّدی وارد شده است:
هرگاه امام حسن علیه السلام می خواست وضوء بگیرد و آماده نماز شود، رنگ چهره اش دگرگون و زرد می گشت و لرزه بر اندامش می افتاد، و چون علّت آن را پرسیدند؟
فرمود: در حقیقت هر که بخواهد به درگاه خداوند متعال برود و با او سخن و راز و نیاز گوید باید چنین حالتی برایش پیدا شود.[2] .
3 - روزی حضرت امام مجتبی علیه السلام مشغول خوردن غذا بود، که سگی نزدیک آن حضرت آمد، حضرت یک لقمه خود تناول می نمود و یک لقمه نیز جلوی سگ می انداخت.
اصحاب گفتند: یابن رسول الله! سگ حیوانی کثیف و نجس است، اجازه فرما آن را از این جا دور کنیم؟
امام علیه السلام فرمود: آزادش بگذارید، این سگ گرسنه است و من از خدا شرم دارم که غذا بخورم و حیوانی گرسنه به من نگاه ملتمسانه کند و محروم بماند.[3] .
4 - به نقل از زید بن ارقم آورده اند:
روزی پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله در مجلسی هفت عدد سنگ ریزه در دست خود گرفت؛ و در دست حضرت تسبیح گفتند.
آن گاه امام حسن مجتبی علیه السلام، نیز آن سنگ ریزه ها را در دست گرفت و نیز تسبیح خدا گفتند.
پس بعضی افراد حاضر در مجلس، همان ریگ ها را در دست گرفتند؛ ولی هیچ کلمه ای و حرفی از آن ها شنیده نشد، هنگامی که علّت آن را سؤال کردند؟
حضرت فرمود: این سنگ ریزه ها تسبیح خدا نمی گویند، مگر آن که در دست پیامبر و یا وصی او باشد؛ و اراده تسبیح نماید. [4] .
5 - بسیاری از مورّخین و محدّثین حکایت کرده اند:
روزی امام حسن مجتبی صلوات الله علیه در میان جمعی از اصحاب، مارهائی را به نزد خود فرا خواند.
و آن ها را یکی پس از دیگری می گرفت و بر اطراف مچ دست و گردن خود می پیچید؛ و سپس رهایشان می نمود تا بروند.
همین بین شخصی از خانواده عمر بن خطّاب - که در آن مجلس - حضور داشت، گفت: این که هنر نیست، من هم می توانم چنین کاری را انجام دهم؛ و یکی از مارها را گرفت و چون خواست بر دست خود بپیچد؛ ناگهان مار، نیشی به او زد و در همان حالت آن شخص عمری به هلاکت رسید.[5] .
پی نوشت ها:
[1] بحارالأنوار: ج 44، ص 104، ص 12.
[2] بحارالأنوار: ج 43، ص 339، ح 13.
[3] بحار الأنوار: ج 43، ص 352، ح 29.
[4] اثبات الهداة: ج 2، ص 560، ح 20.
[5] اثبات الهداة: ج 2، ص 563، ح 332، مدینة المعاجز: ج 3، ص 240، ح 862.
انس بن مالک گوید:
«یکی از کنیزان امام حسن علیهالسلام شاخهی گلی را به آن حضرت اهدا کرد. امام علیهالسلام آن گل را گرفت و به او فرمود:
«تو را در راه خدا آزاد ساختم.»
من به حضرت گفتم: «ای پسر رسول خدا! آیا به راستی به خاطر اهداء یک شاخه گل ناچیز، او را آزاد کردید؟!»
امام علیهالسلام فرمود:
«کمال الجود بذل الموجود.»
«نهایت بخشش آن است که تمام هستی خود را ببخشی.»
و آن کنیز از مال دنیا جز آن شاخهی گل را نداشت. خداوند در قرآنش فرموده:
«و اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها.»[1] .
«هر گاه کسی به شما تحیت گوید او را همان گونه و بلکه بهتر پاسخ دهید.»
پاسخ بهتر بخشش او، همان آزاد کردنش بود.»[2] .
پی نوشت ها:
[1] سورهی نساء، آیه 86.
[2] مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 18.